Nov 22, 2010

من در لباسِ تو...عزیزم...‏

من از بچه گي همينطوري بودم کلا،
يني از بچه گي عادتم بود.
بچه تر از اين که بودم،
وقتي بابا يا مامانم ميرف بيرون بال بال ميزدم که منو هم با خودش ببره.
هنوز پنج دقه نگذشته بود من سر شونه‌ش خوابم ميبرد.
يه جورايي بیرون رفتن آرزوم بود.
يه جورايي وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد...
یه جورایی وقتي به آرزو ميرسيدم آرزوم يادم ميرفت...
یه جورایی وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد....
آخ.

1 نظر:

مرتضی said...

لعنت به این خوابای بی‌موقع...

Post a Comment

Newer Posts Older Posts