من از بچه گي همينطوري بودم کلا،
يني از بچه گي عادتم بود.
بچه تر از اين که بودم،
وقتي بابا يا مامانم ميرف بيرون بال بال ميزدم که منو هم با خودش ببره.
هنوز پنج دقه نگذشته بود من سر شونهش خوابم ميبرد.
يه جورايي بیرون رفتن آرزوم بود.
يه جورايي وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد...
یه جورایی وقتي به آرزو ميرسيدم آرزوم يادم ميرفت...
یه جورایی وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد....
آخ.
يني از بچه گي عادتم بود.
بچه تر از اين که بودم،
وقتي بابا يا مامانم ميرف بيرون بال بال ميزدم که منو هم با خودش ببره.
هنوز پنج دقه نگذشته بود من سر شونهش خوابم ميبرد.
يه جورايي بیرون رفتن آرزوم بود.
يه جورايي وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد...
یه جورایی وقتي به آرزو ميرسيدم آرزوم يادم ميرفت...
یه جورایی وقتي به آرزوم ميرسيدم خوابم ميبرد....
آخ.
1 نظر:
لعنت به این خوابای بیموقع...
Post a Comment